عشق سنگ و آب
سلام عزبزانم
گاهی ناراحتم که چرا دیگه نمیتونم شعر بنویسم، گاهی خوشحالم از دوستانی که دارم. واقعا چند روز اخیر از آرومترین روزام بودند، ولی شعر نوشتن مجنون میخواد یه دیوانه به تمام معنا، هی شاید بهتره کسی رو نفرین نکنیم جاش دعاشگن کنیم به شرایط که من داشتم دچار بشند و همینقدر سرد طرف مقابلشون رفتار کنه، یه دورانی دیوانه بودم دیوانه محض، کوه میدیدم آسمان میدیدم ابر میدیدم واژهها تو ذهنم میرقصیدند پشت سرهم واژهی نبود که تو ذهنم تداعی نشه، من عین دیوانهها فقط دنبال یه قلم و کاغذ بودم که یادداشتشون کنم، چقدر حیف که این همه احساس پای آدم اشتباهی ریخته شد، ولی افسوس چه فایده که گذشته را گذشته.
یه شعری اخیرا نوشتم میدونم خوب نیست خیلی ناقصه صرف یادگاری اینجا مینویسم.
من عاشقم با تو
حال خوبی دارم
وقتی که بیتابم
سر رو شونههات میزارم
💛🌟💛🌟💛🌟💛🌟💛🌟💛
من دلبرانه عاشقانه کنارت نشستم
تو بودی و قلبم ندانستم کجا هستم
اخیرا یه چنین چیزایی برای یه زمان خیلی خیلی کوتاه از ذهنم رد میشه ولی خیلی کوتاهاند مثل قدیم نمیشه...