سلام
کسی هست به این وبلاگ سر بزنه؟
خیلی ساله میگذره...
از اینجا به بعدم گذراست...
سلام
کسی هست به این وبلاگ سر بزنه؟
خیلی ساله میگذره...
از اینجا به بعدم گذراست...
امید...
چه غریب است کسی که روزی آشناترین بود.
دلتنگم، دلتنگ روزهای که با یاد تو شروع میشد و چطور تمام روز مرا د ر آغوش میکشیدی. دلتنگ خندهایمان، دلتنگ تلاشهایمان برای زنده ماندن، دلتنگ شکست خوردنهایمان، دلتنگ دیدن فردایت، دلتنگ بودنت.
امیدم، امید روزای ناامیدم کاش باز بچه میشدیم. هرچه زمین میخوردم باز دستم را میگرفتی و بلندم میکردی. چه شد که رفتی؟ چرا تنهایم گذاشتی؟ آخر من بدون تو چطور روزگار را بگذرانم...
امید روزای ناامیدم،...
دلآرام من، سلام
برای تو مینویسم...
چقدر سخت بوده تو دوران جنگ وقتی مادرا با همه عشقشون به بچههاشون اونا رو میفرستادند جنگ بعد فقط با چند تا استخون یا یه پلاک یادگاری از پاره تنشون خداحافظی میکردند، مادران سرزمینم از دور هرکجا که هستی خاک کف پایتان را میبوسم.
چه سخت است در اوج دوستداشتن در اوج آرامش از پاره تنت جدا شوی، به قول دوست مانند گلی که آبش میدهی و در وجودت ریشه میدواند ولی حال مجبوری با دستان خودت بچینیش، حتی فکر نبودنت هم دیوانهام میکند گاهی برای آرامش خیالم داستان مادرانی را میخوانم که با عشق دلبندشان را راهی دوری کردند و با خود میگیم درد من که بیشتر از آنها نیست؟ هست؟ حتما اگر کمتر نباشد بیشتر نیست.
ای کاش در آرامش باشی...
دلتنگتم نفس
عاشقی حال خرابیست که هرچند صباحی به فکرم نفوذ میکند.
مثل بیماری تصادفی، بر گوشه بیمارستان روانم میافتم، حتی نای ناله کردن هم ندارم. درد همه جانم را با خود میبرد، دردی سهمگین به بزرگی زلزله 9 ریشتری، درهم شکستم، من بیجان زیر میز تنهایی پناه برده، پس از روزها آوار برداری، کودکی خاکی و بیپناه را بیرون میکشند. با شادی هرچه تمامتر یافتنم را فریاد میزنند، زنده است... او زنده است...
آری آن کودک منم، من بیجان که تمام زندگیم را زیر آوار زلزله روزگار جا گذاشتهام، در پی برداشتن عروسک قشنگم بودم که روزگار بر سرم خراب شد. عروسک قشنگم زیر آوار ماند. روزها، ماهها، سالها گذشت اما او پیدایش نشد و من همچنان به دستان زخمی آوارهای دلم را برمیدارم به امید روزی که زیر سنگی عروسکم باشد. عروسک قشنگ من ...
دلتنگم، دلتنگ مهربانیاش، دلتنگ بودنش...
دلتنگی مبهمترین احساسی است که میتواند مرا بدون دفاع در هم بکشند، وقتی دلتنگت میشم، مثل کودکی بیپناه به گوشه کز کرده و تنها خاطرات خوبمان را مرور میکنم، حتی خاطرات آیندهمان را...
عجب میگذرد، چه کردم با خودم...
مگر از زندگی چه میخواستم؟
رفیق، عشق، محبت، مادر، نوزاد، امید، خدا، دوست، لبخند، ترانه، قدیمی، باصفا، ایوان، هلو، گیلاس، مادربزرگ، پدربزرگ، اتوبوس، مردم، زندگی
من تنها از زندگی مادر شدن را میخواستم، مادر کودکی که روز به روز قد کشیدنش را ببینم، از لبخندهایش لذت ببرم، با پدرش رفیق باشم، زندگیمان پر از عشق، محبت، امید و توکل به خدا باشد، صدای ترانه ایوان خانه مادربزرگ را پرکند، پدربزرگ کنارمان باشد زندگی دوستداشتنی من را ببیند و با جان دل برایش غذا درست کنم، زندگی پر از عشق، زندگی به صفای ترانههای قدیمی، زندگی دوست داشتنی من، رقص میان باغ هلو و گیلاس، صدای موسیقی، صدای زندگی
صدای تنهایی من...
کی به پایان میای؟
نمیدانم...
چقدر بد شد که اطلاعات گوشیم پاک شد یه سری متنهای داشتم که وقتی میخوندم خودم لذت میبردم. ولی تو یه آن همشونو از دست دادم.
شما اشتباه منو نکنید هیچ وقت نوشتههات نو تو نوت گوشی نگه ندارید. عنوان این پستم ناشناس چون دوتا متن داشتم برای کسی که از عمق وجودم میشناختم ولی نمیدونستم کیه. اولش رو یادمه مینویسم تا بماند یادگار...
من حتی نمیدانم برای که دست به قلم برده ام فقط میدانم سخت دلتنگت هستم تو کیستی نمیدانم...
سلام عزبزانم
گاهی ناراحتم که چرا دیگه نمیتونم شعر بنویسم، گاهی خوشحالم از دوستانی که دارم. واقعا چند روز اخیر از آرومترین روزام بودند، ولی شعر نوشتن مجنون میخواد یه دیوانه به تمام معنا، هی شاید بهتره کسی رو نفرین نکنیم جاش دعاشگن کنیم به شرایط که من داشتم دچار بشند و همینقدر سرد طرف مقابلشون رفتار کنه، یه دورانی دیوانه بودم دیوانه محض، کوه میدیدم آسمان میدیدم ابر میدیدم واژهها تو ذهنم میرقصیدند پشت سرهم واژهی نبود که تو ذهنم تداعی نشه، من عین دیوانهها فقط دنبال یه قلم و کاغذ بودم که یادداشتشون کنم، چقدر حیف که این همه احساس پای آدم اشتباهی ریخته شد، ولی افسوس چه فایده که گذشته را گذشته.
یه شعری اخیرا نوشتم میدونم خوب نیست خیلی ناقصه صرف یادگاری اینجا مینویسم.
من عاشقم با تو
حال خوبی دارم
وقتی که بیتابم
سر رو شونههات میزارم
💛🌟💛🌟💛🌟💛🌟💛🌟💛
من دلبرانه عاشقانه کنارت نشستم
تو بودی و قلبم ندانستم کجا هستم
اخیرا یه چنین چیزایی برای یه زمان خیلی خیلی کوتاه از ذهنم رد میشه ولی خیلی کوتاهاند مثل قدیم نمیشه...
سلام مخصوص اون کسی که پیامهامو میخونه...
امروز در کمال ناباوری دیدم بعضی پستها لایک شده ولی متاسفانه یا خوشبختانه من یا بلدنیستم ببینم کی لایک کرده یا واقعا نشون نمیده، ولی امشب برای شما دوست عزیز مینویسم.
دعا میکنم هرجایی که هستی تو هر کشوری هر شهری زندگیت پر از عشق، لبریز از محبت و عشق ورزیدن به آدمهای دورت و حتی اشیا و موجودات دورت باشه، امشب دلمو شاد کردی خدا دلت رو تو سختترین لحظههای زندگیت شاد کنه. خوشحال میشم کامنت بزارید.
و اما از خودم بگم...
هیییی امان از روزگار، جای همگی خالی افتاد تو چاه ارشد و اونم دانشگاه من که جز سختگیرترین دانشگاههاست. ولی من همچنان قوی ام🙌❤️ و محکم و اراده میرم جلو. پناه بر خدا
انشاءالله خدا مشکل همه گرفتارها رو حل کنه.
همتونو دوست دارم
شبتون طلایی🌟🌸💞
روز 24 شهریور ماه سال 1401 بود تو اتوبان خرازی اصفهان ساعت دوازده و ده دقیقه میرفتم، داشتم میرفتم یکم خستگی رو از تنم بیرون کنم که باری از خستگی رو تو راه برداشتم. اتوبان خرازی تموم شد پل امام رو پشت سر گذاشتم به بلوار دانشگاه صنعتی رسیدم همه چیز تو یه لحظه رخ داد جاده شلوغ بود شروع کردم گاز دادن دیرم شده بود که زود برسم دانشگاه، نفهمیدم چی شد اومدم برم تو لاین سبقت که که محکم زدم سر یه ماشین دیگه و برای اینکه بیشتر بهشون برخورد نکنم فرمونو تابوندم سمت لاین کم سرعت و صحنههای محوی از برخورد با جدول برخورد با درخت و فریادای پی در پی یاعلی من...
پیاده شدم فقط اسم تورو جیغ میزدم کسی که یک سال تو تموم سختیا کنارم بود خیلی ترسیدم مردی اومد کنار در گفت سالمی؟ جیغ نزن من درت میارم درختای که کنده شده بودند رو از کنار در راننده برداشت در رو باز کرد و من پیاده شدم هی تکرار میکرد وسیلاتو بردار زود پیاده شو شاید ماشین آتیش بگیره، نمیدونست ماشین نیست که رفیقمه، رفیقم دلم برات خیلی تنگ شده، وقتی پیاده شدم نشستم گوشه جدول فقط خیره شدم بهش هیچی ازاش نمونده بود هر تیکش یه جای بلوار ریخته شده بود. دلم آتیش گرفت از خودم بدم اومد خدایا چرا؟ خدایا کرمتو شکر ولی چرا من باید یه خال بهم نیوفته و اون بشه سپر من خورد خاک شیر بشه؟ دلتنگ بودنتم رفیقم...
هییی امان امان امان از این روزگار
امان امان از دلوم از این دل تنگم
هیییی امان....
هی هی هی دو هفته از این اتفاق میگذره ولی همیشه فکر و خیالت همراه منه
از تو از همه خانوادم از عزیزم معذرت میخوام بابت اینکه نگرانتون کردم تو سختی قرارتون دادم بیوسیلهتون کردم، کاش منم با ماشین له میشدم د این روزا رو نمیدیدم...
سلام
میخوام برم سر اصل مطلب...
من کیم؟ یه عاشق
من یه عاشقم که کارم عشق ورزیدن، بعد از سالها درد عذاب سختی حدود یک سال و نیم که احساس شادی میکنم از اینکه یکی رو تو زندگیم دارم که جونمون بهم بستهست شاید کاغذی محرم نباشیم ولی از هزارتا کاغذ و امضا محرمتریم. هرروز که از خواب بیدار میشیم به هم عشق میورزیم تا خود شب که میخوایم بخوابیم و یه فردایی جدید شروع کنیم.
و اما برای تو که دوستت میدارم:
زندگی کنارتو خیلی قشنگه. خیلی سختیها کنارت آسون میشه، هربار که لبخندت رو میبینم هزار بار تو دلم خداروشکر میکنم که ما رو مقابل هم قرار داد.
اینجا مینویسم نه برای اینکه کسی بخونه برای اینکه این حالم ماندگار بشه. امشب و دیشب حسابی سرت شلوغ بود نبودی، بودی ولی کم بودی،حسابی دلتنگت شدم، دلم بیقراری میکنه برا اومدنت، دلم میخواد فقط برا من باشی، همه وقتتو برای من بزاری، میدونم خودخواهیه ولی دل است دیگر
عاشقت شدهام...
امان از عشق
امان از دوست داشتن
امان از آرزوی باهم بودن...
خدا همراهت باشد یار و یاور من
سلام زندگی
هر جایی برات یادداشت گذاشتم خوندی و جوابی ندادی، گفتم بزار این دفعه یه جایی بنویسم که شاید هیچ وقت نتونی بخونی.
دو سه تو همی فکرت مشغول، کم خوابی، خستهی همه اینا رو میدونم.
امشب خواستم یکم از من درونم برات بگم، عزیزدلم من درونم خیلی تنهاست جز مهر و شادی تو پشتوانهی ندارم، میدونم که تمام اینا رو میدونی، میدونم توام به فکری توام تحت فشاری، حداقل باهام حرف بزن حداقل بگو میدونی منم دلتنگتم میدونی منم تنهام میدونی خیلی وقته تو خونم منتظرم بیای...
عاشقانه دوستت دارم...
نمیدانم چه ارتباطی میان عاشق شذن و نوشتن است. روزگاری برای مخاطبی ناشناس مینوشتم بیآنکه بدانم او کیست؟ امروز در دنیای زندگی میکنم که او را به چشم میبینم، نمیدانم چرا از وقتی او را دیدهام زبانم بند آمده، نه شعری نه سخنی نه حرفی، دل بیچارهام هیچی نمیگوید، ولی با زبان بسته پر میکشد برای آغوشی مردانه برای همسری که دلسوزانه کار میکند برای صدای نفسی که نرسیده به بالشت از فرط خستگی به خروپف تبدیل میشود. دلتنگ یارم، یاری که حرفهایم را نگفته از چشمانم میخواند، بخندم با من میخندد و اگر چشمانم گریان باشد به تکاپو میوفتد آرامش را به آنها برگرداند.
امشب که مینویسم کمتر از یک ماه مانده تا پرونده بیست دو سالگی را ببندم و دفتری جدید باز کنم. دلآشوبم...
هرچه زمان جلوتر میرود بیشتر وجود عزیزانم را کنارم حس میَکنم بیشتر میفهمم چه چیزی دارد از دست میرود. ای کاش توان نگه داشتن زمان را داشتم کاش میتوانستم به گل پژمرده شده، حیوان مرده، عزیز فوت شده شخصی زندگی دوباره بخشم کاش میشد زمان را نگهداشت و از کنار باهم بودن بیشترین لذت را برد.
به یاد از یاد رفتگان، عزیزان درگذشته، فاتحهی بخوانید و لبخندی بزنید تا شادی وجودتان را به روحشان هدیه کنیم.
چقدر دنیا عجیبه، چه چرخی میخوره یک توپ وقتی میندازیم بالا تا میاد برگرده زمین...
بعد از گذشت یه دوران نوجوانی و گذر از احساسات ناپخته، یه دوره بیحسی اومد تو زندگیم، دورهی که جز خودم کسی رو نمیدیدم، دوره قشنگی بود رو به بزرگ شدند.
زندگی خیلی زود میگذره رفیقی که چندی پیش شب عقدش بود الان یه بچه داره و بچه دوم رو هم بارداره.
یک سال و نیمه که با شخصی که فکر میَکنم شریک زندگیم هست زندگی میکنم. بعد از گذشت یک دوره بیاحساسی، با شخص پ نامی آشنا شدم خیلی بالا پایینی داشتیم خیلی درد و رنج کنار هم کشیدیم، خیلیم کنارهم خندیدیم، این روزا دیگه تو حال زندگی نمیکنم فقط به آیندم فکر میکنم. آینده شده امید، عشق، زندگی که دوباره زنده شده نفس تازهی گرفته.
خدایا به امیدتو
دوستت دارم...
بالاخره پس مدتها به آرامش رسیدم...
سال نوی همگی مبارک باشه
همیشه دوستتون دارم 💖💓