قطره ها ی آلزایمر
سلام
دلتنگم اما باید فراموشت کنم
باید مقاومت کنم
اسیر این دل نشوم
اشفته و پریشان نشوم
اما چطور فراموشت کنم
تو یه زخمی بردلم
مرهمی ندارم در جهانم
بغض میکنم کنار پنجره ی بخار زده مینشینم و به چشمان نم دارم اجاره ی باریدن میدهم به قلبم اجازه ی تنگ شدن اما در این میان هرگز نمیگذارم افکار راه خودش را برود زندانیش میکنم .برای آخرین بار سجاده ی را پهن میکنم و دستانم را بلند کرده و از خدا تورو میخواهم ای کاش ...ای کاش
دیگر نمیتونم صحبت کنم اشکاهایم امانم را برده اند بی قرار میزنم بیرون و زیر باران قدم میزنم اینبار دعا میکنم هر قطره که میریزد یه خاطره ات را فراموش کنم شاید که تا انتهایی باران آلزایمر بگیرم و نه تنها تورا بلکه خودم راهم نشناسم آهسته قدم برمیدارم و نگاهم خیره به زمین است چک چک اشکاهایم با باران فرو میریزند و باهرقطره جزئی از خودم را در خیابان جا میگذارم ...